|
637 | و من هنوز از گفتن این، در دل خود فارغ نشده بودم، که ناگاه، رفقه با سبویی بر کتف خود بیرون آمد، و به چشمه پایین رفت، تا آب بکشد. و به وی گفتم: “جرعهای آب به من بنوشان.” | |
23868 | گفتندش: “هیچکس ما را به مزد نگرفت.” بدیشان گفت: “شما نیز به تاکستان بروید و حق خویش راخواهید یافت.” | |
23945 | باز غلامان دیگر روانه نموده، فرمود: “دعوتشدگان را بگویید که اینک خوان خود را حاضر ساختهام و گاوان و پرواریهای من کشته شده و همهچیز آماده است، به عروسی بیایید.” | |
24003 | وای بر شماای راهنمایان کور که میگویید “هرکه به هیکل قسم خورد باکی نیست لیکن هرکه به طلای هیکل قسم خورد باید وفاکند.” |